خالی از لب او
در جستجوی خوبان غیر از جفا نبینی
جز خوشه ی ملامت در دامنت نچینی
نوشی بزخم نیشی بنهاده دارد ایجان
غافل مشو چو گیری شهدی ز انگبینی
با شوکران هجران کام از جهان نگیرد
آنکس که دل سپارد بر عهد اینچنینی
سرپنجه ی فلک را چنگالی از هلاکست
یک روز اگر در آید دستش ز آستینی
نازم به چشم مستان با این خماری اما
هر گوشه ای نهاده صد ناوک از کمینی
نام و نشان چه خواهد از شهر نیکنامی
دستی که جرعه گیرد از دست نازنبنی
هفت آسمان نگنجد در خالی از لب او
معصومی از چه دیگر پابند این زمینی
قافله سالار دل
(بمناسبت میلاد زینب کبری س )
سالار دشت کرب و بلا را خبر کنید
شور و ترانه در این دور و بر کنید
فرشی به زیر پای گل نو رسیده ای
از ترمه های دل و بال و پر کنید
زینب قدم نهاده به کاشانه ی علی
ای قدسیان، بمادر حیدر نظر کنید
بگشوده چشم و به عالم نگاه کرد
امشب کنار فاطمه با ما سحر کنید
من آمدم که قافله سالار دل شوم
با کاروان درد و بلا گر سفر کنید
نام خوش حسین و ابوالفضل نکوتر است
باری دگر ترانه ی شمس و قمر کنید
تاریخ را نهاده ام بتماشای کوی او
چشمی اگر به قامت اهل بصر کنید
باید برای خاطر خوبان روزگار
جان داد و سر نهاده و گاهی خطر کنید
اندیشه باران
ویرانه و آشفته شود امن و امانش
شهری که ندارد اثر از نام و نشانش
در کوچه نگیرد ز افق چادر شب را
تا بر نکشد ماذنه را بانگ اذانش
آرام و قراری به سر خویش ندارد
صیدی که خورد ناوک تدبیر کمانش
چون موج پریشان به ره حادثه گردد
در پهنه ی دریای کران تا به کرانش
هر بیشه که غافل شد از اندیشه باران
یک روز به غارت بکشد خزانش
بالی که ندارد سر سودایی پرواز
پا بند اسارت شود از وهم و گمانش
کی از قدح آب بقا جرعه بنوشد
آنکس که نشد با خبر از شرح و بیانش
اوجی به پرواز تو کو؟
روزم چو شب کردی چرا آتش بجانم می زنی
هر دم نسیم کوی خود بر آشیانم می زنی
آهسته نجوای میکنی در سینه شیدای من
رنگین کمان جلوه ای در آسمانم می زنی
در فصل سرد بی کسی ای آشنا با هر کسی
سوز جدائی تا به کی بر استخوانم می زنی
سرگشته ام چون بادها بردی مرا از یادها
با تیر مژگانت چه سان نام و نشانم می زنی
جز نام تو لب دوختم با هر سکوت آموختم
آفروختن با غمزه را ورد زبانم می زنی
شاهین اقبال مرا اوجی به پرواز تو کو؟
تا طره از گیسوی خود بر کهکشانم می زنی
درباره این سایت